.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۹۳→
- خدا ازدهنت بشنوه!خب تعریف کن ببینم...پانیذ خوبه؟مامان وباباچی؟خوبن؟...
- آره همه خوبن!
- خیلی دلم واستون تنگ شده داداشی!مخصوصا واسه تو...
صدای مهربونش یه مرهم شدروی تموم دلتنگی هام:
- فدای دلت بشم که تنگ شده!دل مام واسه دیاناکوچولوی خوشگلمون تنگ شده...اگه این تلفن زدنای هرروزه نبود از دلتنگی دیوونه می شدیم!اما دیانا...چیزی نمونده که این دلتنگیاتموم بشه.یه ذره دیگه طاقت بیاری برگشتیم.گیج شده بودم...متعجب گفتم:
- شما برگردین؟!مگه قرار نبود من بیام پیش شما؟..
شیطون خندیدوگفت:قرار بود ولی حالادیگه نیست...دیگه نمی خواد توبیای اینجا،ماداریم برمیگردیم!
- رضا داری دستم میندازی؟
- من واسه چی باید آبجی یکی یه دونه نازم ودست بندازم؟...
- یعنی...یعنی...
بغضی توی گلوم گیرکرده بود...حتی فکرشم داشت دیوونه ام می کرد!
پربغض گفتم:یعنی پانیذ خوب شدنی نیست؟یعنی زبونم لال دوراز جونش دکترای اون ورم جوابش کردن؟...دیگه امیدی نیست؟می خواین معالجه اش ونصفه نیمه ول کنید وبرگردین؟
باخنده گفت:
- زبونت وگاز بگیر دیوونه!...من کی گفتم دیگه امیدی نیست؟به نظرت اگه دکترا پانیذو جواب می کردن من انقدر شاد بودم؟خنده اش تموم شدوبالحنی که آرامش توش موج میزد،ادامه داد:بهترین اتفاقی که می تونست بیفته،پیش اومده!...وقتی اومدیم اینجا،حال پانیذ اصلا خوب نبود وهمه دکترا می گفتن که سرطانش بدخیمه واحتمال خوب شدنش کم!اما حالا...دوسه روزه که...
کنجکاو ومشتاق منتظر بقیه حرفش بودم...لحن رضا بوی بغض می داد!انگار بغض کرده بود:
- انگار معجزه شده دیانا!...حالش خیلی بهتره.همین الان پیش دکترش بودم...دکتره هم ازجواب آزمایشای جدیدشتعجب کرده!می گفت همچین اتفاقی از نظر علم پزشکی تقریبا غیرممکنه اما...سرطان پانیذ دیگه مثل قبل بدخیم نیست.حالش خیلی بهتراز قبله!احتمال خوب شدنش زیادشده...خیلی زیادتراز قبل!...مامی تونیم برگردیم ومعالجه اش وتوایران ادامه بدیم.
اشک توچشمام جمع شده بود...قطره اشکی از چشمام چکید.
لحن بغض آلود رضا تبدیل شدبه یه لحن شاد:
- دوری تموم شد دیانا!...تنهایی،دلتنگی،اشک،گریه...همش تموم شد!داریم برمی گردیم.بلاخره خدا به دعاهامون جواب داد دیانا!تموم شد...
چشمام اشکی بود ولی لبخندروی لبام خودنمایی می کرد.
باورش سخت بود ولی حقیقت داشت!حال پانیذ بهترشده وخونواده ام دارن برمی گردن...ارسلانم که امشب داره برمیگرده!خوشبختی از این بیشتر؟...
باصدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:رضا...باورم نمیشه!...خوشحالم.خیلی!
خندید وصدای مهربونش توی گوشی پیچید:
- فدای دل تنگ آجی کوچولوی خودم بشم من!...باورت بشه دیاناخانوم.باورت بشه!برمی گردیم.زودتراز اونی کهفکرش وبکنی!
- یعنی کِی؟
- یه سری از معالجه های پانیذ هنوز تموم نشده.کارای پانیذ که تموم شد،کارای خودمونم ردیف می کنیم وبرمیگردیم...خیلی طول بکشه یه ماه دیگه!
خندیدم...اشک می ریختم ومی خندیدم!
- آره همه خوبن!
- خیلی دلم واستون تنگ شده داداشی!مخصوصا واسه تو...
صدای مهربونش یه مرهم شدروی تموم دلتنگی هام:
- فدای دلت بشم که تنگ شده!دل مام واسه دیاناکوچولوی خوشگلمون تنگ شده...اگه این تلفن زدنای هرروزه نبود از دلتنگی دیوونه می شدیم!اما دیانا...چیزی نمونده که این دلتنگیاتموم بشه.یه ذره دیگه طاقت بیاری برگشتیم.گیج شده بودم...متعجب گفتم:
- شما برگردین؟!مگه قرار نبود من بیام پیش شما؟..
شیطون خندیدوگفت:قرار بود ولی حالادیگه نیست...دیگه نمی خواد توبیای اینجا،ماداریم برمیگردیم!
- رضا داری دستم میندازی؟
- من واسه چی باید آبجی یکی یه دونه نازم ودست بندازم؟...
- یعنی...یعنی...
بغضی توی گلوم گیرکرده بود...حتی فکرشم داشت دیوونه ام می کرد!
پربغض گفتم:یعنی پانیذ خوب شدنی نیست؟یعنی زبونم لال دوراز جونش دکترای اون ورم جوابش کردن؟...دیگه امیدی نیست؟می خواین معالجه اش ونصفه نیمه ول کنید وبرگردین؟
باخنده گفت:
- زبونت وگاز بگیر دیوونه!...من کی گفتم دیگه امیدی نیست؟به نظرت اگه دکترا پانیذو جواب می کردن من انقدر شاد بودم؟خنده اش تموم شدوبالحنی که آرامش توش موج میزد،ادامه داد:بهترین اتفاقی که می تونست بیفته،پیش اومده!...وقتی اومدیم اینجا،حال پانیذ اصلا خوب نبود وهمه دکترا می گفتن که سرطانش بدخیمه واحتمال خوب شدنش کم!اما حالا...دوسه روزه که...
کنجکاو ومشتاق منتظر بقیه حرفش بودم...لحن رضا بوی بغض می داد!انگار بغض کرده بود:
- انگار معجزه شده دیانا!...حالش خیلی بهتره.همین الان پیش دکترش بودم...دکتره هم ازجواب آزمایشای جدیدشتعجب کرده!می گفت همچین اتفاقی از نظر علم پزشکی تقریبا غیرممکنه اما...سرطان پانیذ دیگه مثل قبل بدخیم نیست.حالش خیلی بهتراز قبله!احتمال خوب شدنش زیادشده...خیلی زیادتراز قبل!...مامی تونیم برگردیم ومعالجه اش وتوایران ادامه بدیم.
اشک توچشمام جمع شده بود...قطره اشکی از چشمام چکید.
لحن بغض آلود رضا تبدیل شدبه یه لحن شاد:
- دوری تموم شد دیانا!...تنهایی،دلتنگی،اشک،گریه...همش تموم شد!داریم برمی گردیم.بلاخره خدا به دعاهامون جواب داد دیانا!تموم شد...
چشمام اشکی بود ولی لبخندروی لبام خودنمایی می کرد.
باورش سخت بود ولی حقیقت داشت!حال پانیذ بهترشده وخونواده ام دارن برمی گردن...ارسلانم که امشب داره برمیگرده!خوشبختی از این بیشتر؟...
باصدایی که از شدت هیجان می لرزید،گفتم:رضا...باورم نمیشه!...خوشحالم.خیلی!
خندید وصدای مهربونش توی گوشی پیچید:
- فدای دل تنگ آجی کوچولوی خودم بشم من!...باورت بشه دیاناخانوم.باورت بشه!برمی گردیم.زودتراز اونی کهفکرش وبکنی!
- یعنی کِی؟
- یه سری از معالجه های پانیذ هنوز تموم نشده.کارای پانیذ که تموم شد،کارای خودمونم ردیف می کنیم وبرمیگردیم...خیلی طول بکشه یه ماه دیگه!
خندیدم...اشک می ریختم ومی خندیدم!
۲۶.۵k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.